الناالنا، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

دخترم النا

بدون عنوان

تو را به خاطر عطر نان گرم ... برای برفی که آب می شود دوست می دارم ... تو را برای دوست داشتن دوست می دارم ... تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم ... تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم ... برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت... لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم ... تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم ... برای پشت کردن به آرزوهای محال ... به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم ... تو را برای دوست داشتن دوست می دارم ... تو را به خاطر بوی لاله های وحشی ... به خاطر گونه ی زرین آفتاب گردان ... برای بنفشی بنفشه ها دوست می دارم ... تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم ... تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست...
24 ارديبهشت 1393

سه ماهگی

گل نازم چه زود سه ماه از زمینی شدنت گذشت ,سه ماه از بهترین ماه های خدا , شاکرم به خاطر بودنت عزیزترینم ,بی شک تو زیباترین موجودی هستی که خدا آفریده , خوشحالم که لیاقت داشتن تو رو دارم و برای خوشبخت شدنت همه تلاشم رو به کار میگیرم . هیچ وقت فراموش نکن مادرت فقط به عشق تو نفس میکشه . ...
22 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

زن ناله می کند. مرد پشت در اتاق انتظار می کشد. ناگهان صدای گریه. بی تابی مرد بیشتر می شود. منتظر است. نهایتا در اتاق روی پاشنه میچرخد و قابله با صدای ضعیفی: متاسفم فرزند شما دختر است!! اَه لعنت به این شانس... حال چگونه تا آخره عمر این ننگ رو با خود یدک بکشم؟! این داستان مال سال های دور است... خیلی خیلی دوووور ... . *** این روزها که مادران از ماه چهارم بارداری مژده آمدن دختری ناز را می گیرند شروع می کنند به خریدن لباس های صورتی رنگ و گل سرهای رنگارنگ و جور وا جور... دل تو دل پدرها نیست ، که قرار است دختری ناز و عروسک در بغل هر روز صبح آنها را در آغوش کشیده و صبح به خیر بگوید. سال اول با شیرین زبانی هایش سرگرمشان خواهد کرد با قهر کردن ه...
11 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

    گنجشک با خدا قهر بود …   روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .   فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد…   و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.   فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،   گنجشک هیچ نگفت و…   خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت :  لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را...
11 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

مادر روزت مبارک مادرم ‏ مادرم ‏ مادرم ‏ مادرم   .. بزرگ شديم ‏ ... و فهميديم كه دارو آبميوه نبود .. بزرگ شديم ... و فهميديم بابابزرگ ديگر هيچگاه باز نخواهد گشت همانطور كه مادر گفته بود .. بزرگ شديم ... و فهميديم چيزهايي ترسناك تر از تاريكي هم هست ...  بزرگ شديم ... به اندازه اي كه فهميديم پشت هرخنده مادرم هزار گريه بود .. و پشت هر قدرت پدرم يك بيماري نهفته بود ... بزرگ شديم ... ويافتيم كه مشكلاتمان ديگر با يك شكلات،يك لباس يا كيف حل نمي شود ...  و اينكه والديمان ديگر دستهايمان را براي عبور از جاده نخواهند گرفت ، ويا حتي براي عبور از پيج و خم هاي زندگي ...  بزرگ شديم ... و فه...
11 ارديبهشت 1393
1